فکر میکنم بخش بزرگی از درد و دلتنگی حاصل از دل بریدن برای خودته نه چیز دیگری (حداقل برای من که این شکلیه). وقتی سالها به وجود یه احساس عادت میکنی دیگه خودت رو بدون اون نمیشناسی. مثل خونهی پدری، زادگاه، کشور خودت که موقع دردها و سیاهیها بهشون پناه میبری چون خودت رو متعلق بهشون میدونی، اون احساس هم برات یه خونه میشه که از تموم تاریکیهای دنیا بهش پناه میبری. به این فکر میکنی با وجود تموم غم و درد و سیاهی من چیزی به این زیبایی رو درون خودم دارم و امیدوار میشی. این احساس بهت دلگرمی میده، اشتیاق میده، امید میده. احساست میشه پناهگاهت، مثل خونهی پدری، مثل آغوش آدمهای امنت. در تموم غمها، چه غم دنیای بیرون و چه دردهای درونت چیزیه که نجاتت میده و همون بندیه که تو رو به زندگی بند میکنه.
بعد از دل کندن تو بیپناه میشی، مثل کسی که از خونهاش، شهرش، کشورش تبعید بشه. دیگه متعلق به هیچ احساسی نیستی. موقع درد و غم نمیدونی به چی باید پناه ببری. همون نقطه که باید با خودت زمزمه کنی "you’re not my homeland anymore" و در این عدم تعلق غرق بشی. اضطراب هدیهی عدم تعلقه. دنیای بیرون پر از سیاهی میشه و حتی درونت هیچ نوری نیست. دیگه نمیتونی خودت رو با وجود این نور امیدوار کنی، چیزی برای اینکه بهش چنگ بندازی برای گذر کردن نیست؛ بندت پاره میشه و باید اینبار بدون هیچ نور و روشنیای سعی کنی سر پا بمونی. سخت تره، عجیب و دردناکه. بعد از سالهای طولانی عادت به وجود یه نقطهی سفید باید حالا با صفحهی تماما سیاه مواجه بشی. تو خودت رو بدون اون زیبایی درونت نمیشناسی. یه بخش عظیمی از وجود و هویتت رو از دست دادی. دلتنگ خودت خواهی شد، تویی که یه پرتوی نور درونش داشت، تویی که مهر و عشق درونش بود.
این پروسه عجیبه، رو به رو شدن با آدمی که بعد از سالها زیبایی دوستداشتن رو نداره سخته. ممکنه حتی به یاد نیاری تو بدون محبت عمیق به چیزی/کسی داشتن چه شکلی بودی، اما میخوام بگم اگه بتونی ازش عبور کنی با قدرتی مواجه میشی که باورنکردنیه. قویترین ورژن خودت رو میبینی. آدمی که از دل تموم تاریکیها بدون روزنهی نوری که امید ببنده بهش بیرون اومده باشه قویترینه.
من دقیقا از دل بریدن» صحبت میکنم، از وقتی که اون احساس، اون زیبایی درونت تماما از بین میره؛ نه از دوری، جدایی و امثال اون. از وقتی که دیگه اون چیز/شخص رو دوست نداری، احساسی بهش نداری و باید با نبود این احساس مواجه بشی. از وقتی میگم که شعلهی درونت خاموش میشه یا خودت خاموشش میکنی.
Can't believe that I say this, we're out of chances now
And I just want you to know that
You and me, it was good but it wasn't right
And it'll be hard but I know I will make it out
Step by step, I'll move on and get on with life
.So I let go and I hope you'll be happy now
بلاخره کلبهی چوبی رو پاک کردم. وبلاگی که سال نود با اسم "از همه چیز، از همه جا" ساختمش و یک سال بعد به "کلبهی چوبی" تغییر اسم داد و همون موند. بعد از ماجرای بلاگفا و پاک شدن خاطراتی که هیچجا جز همون وبلاگ نداشتمشون دیگه دستم به نوشتن تو اون وبلاگ نرفت که نرفت. چندسالی به حال خودش رهاش کردم و چون اکثر دوستهای وبلاگیم هم دیگه وبلاگشون رو رها کرده بودن فضاش برام ناراحت کننده بود. اون موقعها معتقد بودم آدمهای هر فضا باید محدود به همون فضا بمونن و با دوستهای وبلاگی خارج از وبلاگ ارتباطی نداشتم؛ همین باعث شد که با بسته شدن وبلاگها آدمها رو هم از دست بدم. دو یا سه سال پیش از دسترس خارجش کردم اما حذفش نکردم و گاهی میرفتم صحبتهامون رو میخوندم؛ اما امروز بلاخره حذفش کردم چون این حد از چسبیدن به گذشته بیفایده است. بعد از اون چندبار سعی کردم به این فضا برگردم اما دلتنگی اذیتم میکرد و بعد از مدتی وبلاگ جدید رو رها میکردم.
این پست رو مینویسم برای خداحافظی با کلبهای که کنارش بزرگ شدم و تموم دوستهای وبلاگی اونروزها که گمشون کردم. اگه روزی اینجا رو خوندید بدونید هنوز دلتنگتون میشم. ممنونم برای تموم خاطرات خوبی که برام ساختید و تموم کمکهایی که بهم کردید. پیدا کردنتون ممکن نیست چون حتی اسم خیلی از وبلاگها رو یادم نیست و دیگه نمیتونم از لینکهای کلبهی چوبی پیداشون کنم و خیلی از وبلاگها رو حذف کردید اما یه گوشهی قلبم تا همیشه جای شماست. به یاد تموم کارهای گروهی، بحثهای فوتبالی، جشنهای آنلاین و غصهها، دردها و مرهم شدنها براتون آرزوی شادی و آرامش میکنم.
- برای مسیحا، مهربان، فائزه، مریم، زهرا، فاطمه، علیرضا، طاهره، یوسف، آرشام، قدیمی، باران، حدیث، نیلوفر، محدثه، محمد، گندم، آرمان، امیر، فرشته، شیوا، نفس، مینا، سارا، رکسانا و همهی اونهایی که اسمشون رو به یاد ندارم.
پارسال چنین روزی نتایج اولیه کنکور رو زدن. من با ذوق و شوق و اطمینان سایت رو باز کردم و بعدش فقط هقهق بود. تنها بودم و با صدای بلند گریه میکردم. حال بد اون روزم رو فقط یک بار تو تموم هجده سال قبلش تجربه کرده بودم. زندگی اون لحظه برام تموم شده به حساب میاومد. نه میتونستم حرف بزنم نه به کسی پیام بدم نه حتی از جام بلند بشم و یه لیوان آب بخورم. فقط بهت زده به صفحه نگاه میکردم و گریه میکردم. اونقدر باورم نمیشد اون رتبه رو که سایت رو بستم و دوباره باز کردم. حالم دقیقا عین وقتی بود که آدم عزیزی رو از دست میده. الان، یک سال بعد، چند روز قبل از کنکور مجددم هزار بار خوشحالم که اون روز چیزی که میخواستم قبول نشدم. از اینکه رتبهام به رشتهای که عاشقش بودم (و هستم) نرسید خوشحالم چون اگه میرسید ده سال پایبند اینجا میشدم؛ چیزی که کابوس این روزهامه -پایبند این جغرافیا شدن- و ازش فرار میکنم. این روزها از هرچیزی که به این جغرافیا بندم کنه فرار میکنم؛ چه آدم باشه چه رشتهی تحصیلی چه شغل یا حتی دلبستگی. خوبه که قبول نشدم تا با انتخاب گذشتهام ده سال گیر این ماجرا بشم. برای من که مدام پی رفتن به جای جدید، داشتن تجربهی جدید و انجام کار جدیدم هرروزش رنج و عذاب میشد.
اگه هرکس اون روزها به من ماتم گرفته میگفت سال دیگه نه تنها به بیارزشی غمت میخندی که از این نشدن خوشحال میشی میگفتم عقلش رو از دست داده اما الان راضی و خوشحالم و برام اون غم و اون اتفاق بیارزشه. بعد از یک سال مینویسم این رو تا یادم باشه راه زیاده و زندگی با یه اتفاق تموم نمیشه، هرچند که اون روز و تا ماهها فکر میکردم تموم شده. یادم باشه گاهی این نشدن برام بهتره.
من و تو و هرکدوم از ما که تو این قسمت از جغرافیا دختر به دنیا اومدیم دردهای مشترکی داریم.
ما همیشه کم دیده شدیم، نیمه حساب شدیم. همیشه تو گوشمون فریاد زدن کم باش، نباش. برای حرف زدنمون، خندیدنمون، لباس پوشیدنمون و رقصیدنمون قانون گذاشتن و جلومون قد علم کردن که تو نمیتونی تصمیم بگیری پس ما برات تصمیم میگیریم. برای هرکدوم از اینها، برای هرکدوم از این حقوق اولیه مجبور شدیم با قانون، جامعه، حرفها و نگاهها بجنگیم.
همیشه یک عده فکر کردن ما رو بهتر از ما بلدن، بیشتر از ما میفهمن پس جای ما تصمیم گرفتن، حرف زدن و برامون خط قرمز کشیدن. همهی آدمها، آشنا یا غریبه به خودشون اجازه دادن سرک بکشن تو زندگیمون چون زن بودیم. پای راه رفتنمون رو شکستن و خواستن سر جا بنشوننمون. اما من و تو وقتی پامون رو شکستن بالهامون رو باز کردیم.
پر بکش پرندهی من، حتی اگه میدونی یه سقف راه پروازت رو بسته و آسمونت رو یده بازم پر بکش. نذار زمینمون بزنن. اوج بگیر با تموم درد و غمت. اوج بگیر و تموم تصمیمهایی که جای تو گرفتن رو در هم بشکن.
زخمهای ما خیلی عمیقن، اونقدر که هرچی روشون مرهم بذاریم به این زودیها درمان نمیشن. هزاربار به خاک افتادیم اما وقتی روی خاکیم هم حقیقت رو فریاد میزنیم. این حقیقت که ما کاملیم، نیمه نیستیم، کم نیستیم. من و تو نیاز به کسی نداریم که برامون تصمیم بگیره، قرار نیست هیچ قانونی جای من و تو برای زندگی ما تصمیم بگیره. هیچ قانونی اجازه نداره ما رو از حقمون محروم کنه. هیچکس بهتر از من و تو نمیدونه چی برای ما درسته چی غلط، هیچکس ما رو بهتر از خودمون نمیشناسه.
حرف من با خودمه و با تویی که مثل منی. تویی که مثل من جنس ضعیف حساب شدی یا حتی تویی که از جنسی که بهش میگن قوی بودی. با هرکسی که حقش رو خواسته و نمیخواد کسی براش تصمیم بگیره. با هرکسی که خواسته انسان باشه، فارغ از جنسیت و رنگ و گرایش و زبان و هر چیز دیگهای که باعث میشه راهش رو سد کنن و حقوق انسانی و تواناییهاش رو زیر سوال ببرن.
زخم ما عمیقه ولی نمیذاریم بال پروازمون رو هم بچینن. میسوزوننمون ولی مثل ققنوس از خاکسترمون دوباره پر میگیرم. ما نمیبازیم، از حقمون نمیگذریم. ما پر میکشیم حتی اگه آسمونمون رو بن. پس بالهات رو باز کن و نترس از پرواز. تو هم یه پرندهای، مهم نیست از کدوم جنس؛ دوتا بال داری و این یعنی میتونی پرواز کنی. هیچکس نمیتونه بخاطر جنسیتت بالهات رو بننده و بگه نباید پر بکشی. بالهات رو باز کن و بذار آسمون تو رو به یاد بیاره. بذار کرکسها بفهمن نمیتونن آسمونت رو ازت بگیرن و مال خودشون کنن.
درباره این سایت